داستان حضرت نوح(ع)
وزی ، روزگاری در گوشه ای از دنیا مردمی زندگی می کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستی می کردند در آن زمان تنها یک نفر بود که خدا را از یاد نبرده بود و خدا را عبادت می کرد . او نوح پیامبر بود . خدا به او فرمان داد که مردم را راهنمایی کند . نوح به میان مردم رفت و به آنها گفت : من از طرف خدا دعوت شده ام که شما را به پرستش خدای یگانه هدایت نمایم . آدم های پر زور و پول دار که از بت پرستی مردم « کسب درآمد » داشتند ، دلشان نمی خواست که مردم خداپرست شوند . به همین دلیل به مردم گفتند که نوح دروغ می گوید .
اما نوح دست بردار نبود . کم کم حرفهای نوح در دل بعضی از مردم فقیر اثر کرد و به او ایمان آوردند . برخی از مردم پیش نوح رفتند و گفتند : تو چطور پیامبری هستی که فقط آدم های فقیر و بدبخت پیرو تو هستند ؟
نوح گفت : خوبی و بدی آدم ها به پول نیست . همه برای ما عزیز هستند اما آن مردم به حرفهای او توجهی نداشتند و انگشت در گوشهایشان فرو می کردند تا حرف او را نشنوند .